جدول جو
جدول جو

معنی آب رز - جستجوی لغت در جدول جو

آب رز
آبی که از شاخه های بریدۀ تاک بچکد، باده، می، برای مثال آب رز باید که باشد در صفا چون آب زر / گر ز زرّ مغربی ساغر نباشد گو مباش (ابن یمین - ۱۱۶)، آب زهر
تصویری از آب رز
تصویر آب رز
فرهنگ فارسی عمید
آب رز
(بِ رَ)
در تداول شعرا، شراب. خمر:
آب رز باید که باشد در صفا چون آب زر
گر ز زرّمغربی ساغر نباشد گو مباش.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
آب رز
شراب باده می، آب زهر. آب رز دادن
تصویری از آب رز
تصویر آب رز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آب رخ
تصویر آب رخ
آبرو، شرف، اعتبار، ارج و قدر، نیک نامی، برای مثال خاقانیا زنان طلبی آب رخ مریز / کآن حرص کآب رخ برد آهنگ جان کند (خاقانی - ۸۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب زر
تصویر آب زر
آب طلا، محلول زر که با آن بنویسند یا تذهیب کاری بکنند
فرهنگ فارسی عمید
هر نوع مادۀ غذایی که در آب بیندازند و بجوشانند مثلاً تخم مرغ آب پز، سیب زمینی آب پز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب رزان
تصویر آب رزان
آب رز، باده، شراب انگوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب گز
تصویر آب گز
آسیب دیده در آب (میوه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب رو
تصویر آب رو
جای گذشتن آب، آب راه، آب راهه، راه آب، جویی که برای گذشتن آب درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(فَ دَ / دِ)
آب باز. شناگر. سباح، ملاح
لغت نامه دهخدا
(آبْ، بُ)
نام شعبه ای از رود کارون
لغت نامه دهخدا
(پَ)
تخم مرغ یاگوشت به آب ساده و بی روغن پخته. مسلوق و مسلوقه
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ)
زر محلول که بدان نویسند و تذهیب کنند. معرّب آن زریاب و بتصحیف زرباب است: کسی گفت چگونه میبینی این دیبای معلم را بر این حیوان لایعلم ؟ گفتم خطی زشت است که به آب زر نوشته است. (گلستان).
منه جان من آب زر برپشیز
که صراف دانا نگیرد بچیز.
سعدی.
- چون آب زر شدن کار، سخت نیکو و بسامان شدن آن، و مرادف آن چون زر و چون نگار شدن است:
از پی زر بسر چو آب از پی آن دوم که او
با چو تو نقره ای کند کار دلم به آب زر.
مجیر بیلقانی.
تا ز رای تو یافت پرتو نور
کار خورشید همچو آب زر است.
رفیع الدین لنبانی.
آفتابی که هر دو عالم را
کار از او همچو آب زر گردد.
عطار.
، شراب سفید
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ)
اعتبار. جاه. آبرو:
آب رخ زآب پشت بگریزد
کآب پشت آب رویها ریزد.
سنائی.
در جستن نان آب رخ خویش مریزید
در نار مسوزید روان از پی نان را.
سنائی.
خاقانیا ز نان طلبی آب رخ مریز
کآن حرص کآب رخ برد آهنگ جان کند.
خاقانی.
- آب رخ بردن کسی را، آبرو ریختن او را
لغت نامه دهخدا
تصویری از آب ورز
تصویر آب ورز
آب باز شناگر، غواص، ملاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب پز
تصویر آب پز
تخم مرغ یا چیز دیگری که در آب بیاندازندوبجوشانند تا پخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب رز دادن
تصویر آب رز دادن
شراب دادن باده پیمودن، زهرآب دادن (تیغ پیکان و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب رزان
تصویر آب رزان
شراب انگوری آب رز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب رخ
تصویر آب رخ
اعتبار، جاه، آبرو، شرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب رو
تصویر آب رو
عرق خوی - آب رخ - آب روی، اعتبار قدر جاه شرف عرض ناموس و آب روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب زر
تصویر آب زر
زر محلول که بدان نویسند وتذهیب کنند، معرب آن زریاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب رو
تصویر آب رو
((رُ))
آبراه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب ورز
تصویر آب ورز
((وَ))
شناگر، غواص، ملاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب پز
تصویر آب پز
((پَ))
آنچه که در آب ساده و بی روغن پخته شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب زر
تصویر آب زر
((بِ زَ))
آب طلا، شراب زعفرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب رز دادن
تصویر آب رز دادن
((~ رَ دَ))
شراب نوشاندن، زهرآب دادن
فرهنگ فارسی معین